Indicators on داستان های واقعی You Should Know
Indicators on داستان های واقعی You Should Know
Blog Article
شاید از اینکه میتوانند زندگی خیرخواهانه خود را فراتر از قبر ادامه دهند، سپاسگزار بودهاند. البته اگر هر یک از این داستانهای فرضاً واقعی ارواح، در حقیقت واقعی باشند.
سرانجام، اون گفت: “من صد دلار به تو می پردازم!” و پول رو جلوی فروشنده نگه داشت.
علیرغم اینکه چیزی برای شناسایی او در صحنه پیدا نشد، پلیس توصیفات او را به مقامات سراسر کشور ارسال نمود.
داستان
گردنش بریده شده بود، چشماش بیرون زده بودن و چاقویی توی سینش خورده بود.
اما این روش با وجود منطقی که ظاهراً داشت، در واقعیت ناکارآمد بود. چراکه بیماران کاتالپسی در حالت حملههای کاتاتونی اصلاً درد را حس نمیکردند. بنابراین در عمل این معاینات اوضاع را وخیمتر نیز میکرد. به این جهت نهتنها فرد به اشتباه زندهزنده دفن میشد، بلکه قبل از تدفین مجانی شکنجه هم میشد! داستانهای ترسناک واقعی از زنده به گور شدن به استفاده از تابوتهای ایمن نیز دامن زدند.
او که متقاعد شده بود که هوای کوه راکی او را از بیماری درمان میکند، در سال ۱۹۰۷ تصمیم گرفت یک هتل مجلل در آنجا بسازد.
او معتقد بود تنها راه حل این است که خانهای به اندازه کافی بزرگ بسازد تا از او در برابر آن ارواح شیطانی محافظت کند. او براساس استانداردهای امروزی، بیش از ۵۰۰ میلیون دلار و همچنین نیمی از شرکت را به ارث برد و بنابراین بیش از حد، توانایی انجام این کار را داشت.
بسیاری از اوقات ما میدانیم تصمیممان اشتباه است اما به دلیل احساسات یا لجبازی یا حتی اثبات خود به دیگران، تصمیم اشتباه را عملی میکنیم و شادی کوتاهمدت و رنج بلند مدت را برای خود ایجاد میکنیم.
این داستان واقعی ارواح میگوید که ظاهراً او سعی میکرد با ارواح خوب تماس بگیرد تا با آنها در مورد بهترین روش دلجویی از ارواحی که او را تعقیب میکردند، مشورت کند.
در اروپای قرن هجدهم و نوزدهم، بهویژه در انگلستان دوران ویکتوریایی تعداد کسانی که به اشتباه دفن میشدند آنچنان زیاد بود که تابوتسازان به فکر ساخت تابوتهای ویژهای افتادند. این تابوتهای ایمن طوری طراحی شده بودند که فرد بتواند با دمیدن در شاخ یا به صدا در آوردن زنگوله دیگران را خبر کند.
برای یک لحظه، مرد همانجا زیر بارش باران در حالی که پوزخند میزد مانند مرد دیوانهای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!
یکی از مزایای فرا رسیدن پاییز و روزهای پایانی ماه اکتبر این است که میل به خواندن داستانهای ترسناک در مردم بیشتر میشود! چه چیزی بهتر و هیجانانگیزتر از این که این داستانهای ترسناک ریشه در واقعیت هم داشته باشند!
موسیو هرکول پوآرو که یک کارآگاه خصوصی بلژیکی است و به سختی توانسته در قطار سریعالسیر که اصلا جای خالی ندارد در یکی از کوپههای درجهی دوم برای خود جایی دستوپا کند. چیزی نمیگذرد که مهمانی ناخوانده به کوپهی او سر میزند.
دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گامهایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده میرفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش میگذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمیگشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت میکرد.