5 ESSENTIAL ELEMENTS FOR داستان های واقعی

5 Essential Elements For داستان های واقعی

5 Essential Elements For داستان های واقعی

Blog Article

در برخی از این تابوت‌ها حتی مقادیری زهر نیز قرار داده شده بود تا فرد در صورت لزوم خودش را خلاص کند. انواع دیگری از تابوت‌های ایمن با قاب‌های شیشه‌ای نیز ساخته شده بودند که در صورت زنده بودن و نفس کشیدن فرد بخار می‌گرفتند. برخی از تابوت‌ها لوله‌هایی داشتند که متصدیان گورستان هر روز آن‌ها را بو می‌کردند تا از تجزیه‌ی جسد مطمئن شوند.

سرانجام، اون گفت: “من صد دلار به تو می پردازم!” و پول رو جلوی فروشنده نگه داشت.

بـه سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
مجله
او به اولین صعود هیت اعزامی کوه هود پیوست. همسر او به همان اندازه در جامعه فعال بود و در اتحادیه زنان و انجمن امداد بانوان شرکت می‌کرد. او همچنین به تأسیس خانه مارتا واشنگتن، محل سکونت زنان شاغل، کمک کرد.

خواهرم و دو دختره دیگر نعره میکشیدند . به هر حال به هر جان کندنی بود خودم را از دستش رها کردم . ولی آن موجود ریز نقش و ستیزه جو خود را به جلو میکشید تا مرا بگیرد به هر حال موفق نشد . با قلبهایی لرزان و فریاد زنان به سمت خانه دویدیم و خانواده ام را از خطر آگاه کردیم و همه چیز را گفتیم . مردها بلافاصله دست از قهوه خوردن کشیدند و همراه ما که هنوز میلرزیدیم به بیرون از خانه رفتیم ولی هیچ عصری از آن موجودات زشت و کریه رو مشاهده نکردیم و از هر کسی سوال کردیم هیچ کسی نشانه و ردپایی در مورد آن پدیده به ما ندادند .

آن‌ها استفاده از آن به‌عنوان یک کارت پستال را توصیه کردند و مزرعه این کار را انجام داد.

اعضای این خانواده با شلیک گلوله‌های پی‌درپی در تخت‌خواب‌هایشان به قتل می‌رسند و نامشان بر سر زبان‌ها می‌افتد. 

رسانه‌ها برای توصیفش به او لقب «غریبه زیبا» را دادند و به زودی مشخص شد که او شوهری داشته که از او جدا شده است.

به هر حال هراسان بازی خود را رها کردیم و به سمت پله ها دویدیم . اما همچنان حواسمان به آنها بود . ناگهان یکی از آنها به به حالت دو که همراه با جیغهایی کر کننده به سمت ما آمد . من که مواظب کوچکترها بودم آخرین نفر به پله ها رسیدم . وحشت و دلهره ام وصف ناپذیر است آن موجود بی رحم و خشن که بهتر است او را جن نام گذاری کنم درست پایین پای من بود و دستش به پاشنه ی پایم میرسید. حالا که به خوبی میتونستم او را ببینم سیه چرده و پیر و عبوس بود و از دیدن او بشدت ترسیدم و با صدای بلند جیغ کشیدم وبا صدای بلند جیغ کشیدم .

مادر مولی باور نمی کرد که چی می بینه، بعد چند لحظه سرشو به اطراف چرخوند و وقتی دید عروسک دلقک کنار بدن دخترش نشسته، با وحشت شروع به جیغ کشیدن کرد.

برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

البته، این نظریه، صرفا آخرین مورد در مجموعه‌ای از تئوری‌ها است. شاید در ماجرای این داستان ارواح واقعی، هیولاهای دریایی مقصر باشند.

این اتفاقات برای شما یک درس بزرگ داشت؛ اینکه خودتان را بشناسید، باور کنید و قدر و ارزش خودتان را بدانید.

نیازی به گفتن نیست که هیستر هفته‌ها نمی‌توانست بخوابد. سپس بازدیدها آغاز شد.

Report this page